کد مطلب:187852 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:272

چهار مطلب یا مباحثه تکان دهنده
محدثین و مورخین به نقل از امام جعفر علیه السلام آورده اند:

روزی هشام بن عبدالملك، پدرم امام محمد باقر علیه السلام را نزد خود احضار كرد.

و چون حضرت به مجلس هشام وارد شد، پس از مذاكراتی در مسائل مختلف، هشام ما را به همراه چند مأمور مرخص ‍ كرد.

از مجلس هشام بن عبدالملك خارج و راهی منزل شدیم، در بین راه به میدان شهر برخوردیم كه عده بسیاری در آن میدان تجمع كرده بودند، پدرم از مامورین هشام - كه همراه ما بودند - سؤال نمود: این ها چه كسانی هستند؟ و برای چه این جا جمع شده اند؟

یكی از مأمورین گفت: این ها علماء و رهبانان یهود هستند، كه سالی یك بار در همین مكان تجمع می كنند و پرسش و پاسخ دارند؛ و آن كه در وسط جمعیت نشسته، از همه بزرگ تر و عالم تر می باشد.

آن گاه پدرم حضرت باقرالعلوم علیه السلام صورت خود را پوشاند و در میان آن جمعیت نشست؛ و من هم نیز صورت خود را پوشاندم و كنار پدرم نشستم.

مأمورین نیز در اطراف ما شاهد كارهای ما بودند، در همین بین عالم یهودی از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت و سپس به پدرم حضرت باقرالعلوم علیه السلام خطاب كرد و گفت: آیا تو از ما هستی، یا از امت مرحومه؟

پدرم اظهار داشت: از امت مرحومه هستم.

پرسید: از علماء هستی یا از جاهلان؟

پدرم فرمود: از جاهلان نیستم.

عالم یهودی مضطرب شد و گفت: سؤ الی دارم؟

امام فرمود: سؤ الت را مطرح كن، گفت: دلیل شما چیست كه می گوئید: اهل بهشت می خورند و می آشامند بدون آن كه مواد زائدی از آنها خارج گردد؟

فرمود: شاهد و دلیل آن، جنین در شكم و رحم مادر است، آنچه را تناول نماید جذب بدنش می شود و مواد زائدی خارج نمی شود.

عالم یهودی گفت: مگر نگفتی كه من از علماء نیستم؟

پدرم فرمود: گفتم كه من از جاهلان نیستم.

سپس آن عالم یهودی گفت: كدام ساعتی است كه نه از ساعات شب محسوب می شود و نه از ساعات روز؟

فرمود: آن ساعت، بین طلوع فجر و طلوع خورشید است.

عالم یهودی اظهار داشت: سؤ ال دیگری باقیمانده است كه بر جواب آن قادر نخواهی بود؛ و آن این كه كدام دو برادر دوقلو بودند كه هم زمان به دنیا آمدند و همزمان هلاك شدند، در حالتی كه یكی از آن دو، پنجاه سال و دیگری صد و پنجاه سال عمر داشت؟

پدرم فرمود: آن دو برادر دوقلو به نام عزیز و عزیر بودند، كه در یك روز به دنیا آمدند؛ و چون عمر آنها به بیست و پنج سال رسید، عزیر سوار الاغی بود و از روستائی به نام أنطاكیه گذر كرد، در حالتی كه تمامی درخت ها خشكیده و ساختمان ها خراب و اهالی آن در زمین مدفون بودند، گفت: خدایا! چگونه آن ها را زنده می نمائی؟

در همان لحظه خداوند جانش را گرفت و الاغ هم مرد و اجسادشان مدت یك صد سال در همان مكان ماند و سپس ‍ زنده شد و الاغ هم زنده شد و به منزل خود بازگشت ولی برادرش عزیز او را نمی شناخت و به عنوان میهمان او را به منزل راه داد و خاطره های برادرش را تعریف كرد و سپس افزود: بر این كه او صد سال قبل از منزل بیرون رفت و برنگشت.

سپس عزیر كه جوانی بیست و پنج ساله بود خود را به برادرش عزیز كه پیرمردی صد و بیست و پنج ساله بود معرفی كرد و با یكدیگر بیست پنج سال دیگر زندگی كرده و یكی در سن پنجاه سالگی و دیگری در سن صد و پنجاه سالگی وفات یافت.

عالم یهودی ناراحت و غضبناك شد و از جای خود برخاست و گفت: تا این شخص در میان شما باشد من با شماها سخن نمی گویم، مأمورین هشام این خبر را برای هشام گزارش دادند و هشام دستور داد كه هر چه سریع تر ما را به سوی مدینه منوره حركت دهند. [1] .


[1] بحارالانوار: ج 46، ص 309 - 312، تفسير علي بن ابراهيم: ج 1، ص 88.